خاطره ای از همبستگی خانواده ها در مقابل زندان اوین

 

سایت جرس نزدیک به موسوی: گزارش زیر نیز شرحی کوتاه  از ماجراهای خانواده ها و سایر کسانی است که  شب های متوالی روبروی زندان اوین جمع می شوند تا سرانجام لحظه آزادی عزیزانشان را ببینند.

 

 تسکین وجدان ناآرام

 

 هفته ای دو شب کنار زندان می آمد.موهای جو گندمی بلندی داشت که به صورت پهن اش وقاری مردانه می داد.50 ساله به نظر می آمد.دو پسر داشت.اولی را سال پیش رهسپار کانادا کرده بود و برای دومی هم نقشه هایی داشت،اما زندان این نقشه ها را به تاخیر انداخته بود.پسرش را شانزده آذر حوالی چهارراه ولی عصر گرفته بودند.عکس پسرش را نشانم داد.با خودش مو نمی زد.گفتم ان شاءالله به زودی آزاد می شود.گفت: آزاد شده است.آزاد شده بود و پدر همچنان جلوی اوین می آمد.فهمید که تعجب کرده ام. 

بی آن که چیزی بگویم خودش توضیح داد از دردهایی که در دو ماه و نیم دوری از فرزند کشیده است.گفت هفته اول بعد از بازداشتش حتی یک ساعت هم نخوابیدم.غذاخوردن هم برایم حکم سم را داشت.در آن هفته هر چه این در و آن در زدیم جوابی نمی آمد.تا این که خودش تماس گرفت.سی ثانیه صحبت کرد و گفت حالش خوب است.ا

 

و حرف پسرش را باور نکرده بود.می گفت می دانستم که حالش خوب نیست.چطور می شود آدم در انفرادی حالش خوب باشد؟ از شدت دل نگرانی ها تصمیم گرفته بود یک مدت مرخصی بگیرد.چند روزی سر کار نرفته بود اما ماندن در خانه هم برایش عذاب آور بود.از هفته دوم بازداشت پسرش شب ها جلوی اوین می آمد.آن جا در همنشینی با خانواده های زندانیان احساس بهتری داشت.لااقل حس همدردی برایش تسلی بخش بود.می گفت هر شب بدون استثنا جلوی زندان آمدم تا این که پسرم آزاد شد.

 

بعد از آن فکر نمی کردم دوباره گذرم به آن جا بیفتد اما تصور خانواده هایی که هنوز شب ها به انتظار آزادی عزیزانشان جلوی زندان می آمدند راحتم نمی گذاشت.فکر کردم این احساس موقتی است و چند روزی که بگذرد، اوضاع روحی ام بهتر می شود ،اما نشد.عذاب وجدان داشتم.کارم به دکتر کشید.قرص های آرام بخش و مسکن های قوی تجویز کرد.باز به زور خوابم می برد و سریع از خواب می پریدم.

 

چند روز بعد از آن از حوالی سعادت آباد که رد می شدم، بی اختیار دلم هوای همنشینی با خانواده زندانیان را کرد.منتظر ماندم تا غروب شود.بعد جلوی زندان رفتم.چند نفری را از قبل می شناختم و با چند نفری هم بعدها آشنا شدم.آن شب وقتی به خانه برگشتم حس بهتری داشتم.با خودم عهد کردم که به لطف آزادی پسرم هفته ای دو شب را با خانواده بقیه زندانیان همنشین شوم.